غنچههاي زخمي در زندان، خاطره ای است از یک زن زندانی آزاد شده که از زبان خود او نقل شده است:
شهريور سال 1360 بود و شرايط بسيار ملتهب و خطرناك.
مزدوران حكومت آخوندي همه جا به دنبالم بودند. به واسطهي دوستان به خانهي يكي از هواداران سازمان رفتم . كسي كه مرا پناه داد، خانم جواني بود كه يك پسر بچهي 4 ساله و فلج داشت.
نيمههاي شب بودكه پاسداران به خانه حمله كردند و با توهين و كتك من، و صاحب خانه جوان و كودك بيمارش را به كميته بردند.
ده شبانه روز ما را در يك اتاق 2 در سه متر همراه با چند معتاد نگه داشتند. آنجا حتي محلي براي خواب نداشتيم و غذايي كه ميدادند بسيار كم بود و همان را هم در يك سيني مي ريختند، که مجبور بوديم همگی با دست آن غذا را بخوريم.
ساعت 1130 شب يازدهم بود كه مرا صدا زدند، سوار يك آمبولانس کردند و بعد از عبور از خيابانهاي زياد به بيابانهاي اطراف شهر ري رسيديم.
با مأمورین همراهم وارد يك ساختمان بزرگ شديم؛ در آنجا مرا به يك ديوار بتوني بستند. در همان تاريكي شروع به تيراندازي به سمتم كردند و مستمر مي گفتند اگر با آنها همكاري نكنم همانجا مرا اعدام مي كنند. سپس مرا تنها در يك اتاق زنداني كردند.
مدتي نگذشته بود كه پاسداري به قصد تجاوز وارد سلولم شد. با او درگير شدم و بر اثر داد و بیداد و سر و صدای من، پاسدار کثیف مجبور به ترك اتاق شد.
دو هفته به همين منوال گذشت و بعد به زندان اوين منتقل شدم.
غنچههاي زخمي در زندان
در اوین مرا به بند نبردند و پشت درب اتاق شكنجه رهايم كردند. هر كس را كه دستگير مي كردند به اتاق شكنجه مي آوردند و من صحنه های شکنجه را از پشت درب اتاق شکنجه می توانستم بشنوم و درد شکنجه را در تمام وجودم حس می کردم. از جمله دو دختر خردسال 3 ساله و 5 ساله به نامهاي زينب و زهره همراه با مادرشان دستگير شده بودند كه عموي آنها زنداني مجاهد بود. هنگام شكنجه عمويشان دو كودك را آوردند. صداي جيغ و فریاد كودكان همراه با صداي شكنجه و درد در هم مي پيچيد كه اين صحنه از هر شكنجهاي طاقت فرساتر بود.
در همين راهرو خواهري را ديدم كه او هم با دو دختر خردسالش دستگير شده بود. پاسداران کودکان معصوم را در راهرو نگه مي داشتند و مادر را به داخل اتاق شكنجه مي بردند.
صداي كابل و شكنجهها همراه با توهين جلادان در هم آميخته بود. دو كودك گريه مي كردند و مادرشان را مي خواستند اما شکنجه گران و بازجوها به گریه های دردآلود کودکان توجه نمي كردند.
عجيب اين بود كه شكنجهگران كينه عميقي از دايي بچهها که من نمی دانستم چه کسی است داشتند. با هر رفت و آمدي به این دو کودک معصوم مي گفتند كه بايد عليه مجاهدين شعار بدهيد که آنها که با درد کشیدن مادرشان درد می کشیدند فقط می گریستند. از طرف ديگر مستمر به آنها گرسنگي ميدادند و وقتي يكي از كودكان اظهار گرسنگي كرد يكي از جلادان چوبي به دست دختر كوچك داد و گفت «اگر با چوب به سر اين زندانيان بزني به تو غذا مي دهيم» و بعد با خنده كريهي اتاق را ترك كرد.
بعدها كه با مادر آنها همبند شدم فهميدم نامش منيره رجوی[1] است؛ آنجا بود كه علت اينهمه كينه كشي نسبت به آن كودكان بی گناه را فهميدم.
[1] منیره خواهر کوچکتر مسعود رجوی، رهبر مقاومت ايران بود که تنها به همین دلیل دستگیر و زندانی شده بود و درسال ۱۳۶۷ در قتل عام زندانيان سیاسی اعدام شد.