سحر غلامعلی:‌ تمام حركت ما، در واژه اميد خلاصه مي شود

با نگاه نافذش، تمام صحنه را زير نظر دارد؛ پس از شنيدن سئوالات، اندكي تامل مي كند و با لبخندي مليح، پاسخ مي گويد…

سختي ها و گذر زمان، در شادابي نگاه و لحن بيان او، تاثيري نداشته…

شايد كه چون ساليان است در ضميرِ مصممِ خود عهد كرده كه تا هر كجا كه لازم است، بجنگد.

حكايت زندگي اش را اينگونه شرح مي دهد:

سحر غلامعلي هستم. در زندان اوين متولد شده ام و الان، در مقاومت ايران هستم.

شايد از نادر نمونه هايي باشم كه وقتي سوال مي شود در كجا به دنيا آمده اي، جوابم اين باشد كه در زندان!

مخوف ترين، بيگانه ترين و شايد سخت ترين مكاني كه «تولد» يك نوزاد در آن متصور است.

در آن سالها در دهه 60، مادر و پدرم هر دو در ايران از هواداران مجاهدين بودند و به دليل فعاليت هايشان دستگير شدند.

تنها علت دستگيري آنها هم، اعتقادشان به آزادي بود و مخالفت با حكومتي كه آمده بود تا در ايران، ديكتاتوري مذهبي برقرار كند.

چندي بعد از دستگيري مادرم که باردار بود، من در زندان متولد شدم. در محيطي بدون كمترين امكانات استقراري، كمترين مقدورات بهداشتي و حتي كمترين امكان رسيدگي هاي عاطفي از سوي مادر.

اگر كمك و همكاري ساير زنان در بند نبود، نمي دانم كه سرنوشتم چه مي شد.  آنها كه به كمك مادرم آمدند و هر آنچه در توان داشتند، براي كمك به كار گرفتند. از پوشاك، تا سهم غذاي خودشان و مهمتر از آن، مرهم گذاشتن بر دردهايش و مهر ورزيدن به من تا بتوانم زنده بمانم و جان بگيرم.

پدرم هم در همان ايام در زندان بود. او را بارها، زير فشار بردند تا در ازاي ديدن من، تن به خواسته هاي بازجویان بدهد و تسليم شود، اما او هيچگاه در برابر امتيازهاي آنها، سرتسليم فرود نياورد.

آن ها او را در سخت ترين ابتلاي ممكن براي يك پدر جوان قرار دادند: ديدن دختر نوزادش در ازاي خیانت و همكاري!

اما پدرم، شجاعانه، مسير سخت تر را انتخاب كرد و تا آخرين روز حياتش، شجاعانه، در برابر دژخیمان، ايستاد و در نهايت، در دهه 60 در حالي كه هرگز مرا نديد، اعدام شد.

زندگي من در زندان، تا يك سالگي ام ادامه داشت و نهايتاً با تلاش بسيارِ خانواده و نزديكان، از زندان بيرون برده شدم و به دور از مادرم که در زنجیر و زندان بود بزرگ شدم.

بعد از آزادی مادرم از زندان و زمانی که حدوداً 4ساله بودم، به همراه او به «اشرف» رفتیم.

من در «اشرف» توانستم مانند خيلي ديگر از بچه هاي هم سن و سال خودم، به مدرسه بروم و درس بخوانم.

چندسالي گذشت و همزمان با درگرفتن جنگ كويت و جنگ آمریکا در عراق، شرايط به وخامت گراييد.

بمباران ها هر روز ادامه داشت و جايي براي ماندن كودكان در آنجا نبود.

از اين رو، مادرم تصميم گرفت كه با کمک سازمان من را مانند سایر کودکانی که در اشرف بودند به مكاني امن منتقل كند.

من به کانادا و به نزد خانواده اي رفتم كه زندگي را براي من، بسيار آرام، بسيار مجهز و بسيار كامل، تأمين كردند.

در كانادا از تمامي امكانات ممكن، برخوردار بودم… رفاه، دوستان خوب، امكان تحصيل و هر آنچه كه يك جوان آرزويش را داشت.

اما در كنار همه اين ها، در لحظات خلوت، به ياد هويت خود، ياد فداکاری های مادر و شجاعت پدر، مي افتادم و اين لحظات رهايم نمي كرد. گويي ندايي بود كه مي گفت، پدر را از ياد نبر… مادر را از ياد نبر و ايران، كشورت را…

كمي كه  بزرگتر شدم، شروع به ديدن و خواندن در مورد ايران و مقاومت ايران و به طور خاص مجاهدین خلق كردم.

در مورد ايران، هر چه بود، ديكتاتوري بود و دستگيري و زندان و شكنجه و اعدام! سركوب زنان، بگير و ببند جوانان و بستن تمام راه هاي آزادي بيان!

در نقطه مقابلش در مقاومت و «مجاهدین خلق»، جمعي از زنان و مردان بودند كه مانند پدرم انتخاب كرده بودند براي آزادي كشورشان، هر بهايي را بپردازند. از فرزند و خانه و خانواده و جان، گذشته بودند.

خيلي اوقات در حين مطالعات، اين افكار ذهنم را به خود مشغول مي كرد كه پدرم چگونه توانست با آن همه عاطفه نسبت به من، تاب تحمل نديدنم را داشته باشد؟ مگر چنين كاري، ساده است؟ آن هم براي يك پدر در رابطه با دختر نوزادش؟

چطور مادرم، باردار دستگير شد و به زندان افتاد؟ چطور با طفلی در شکم سلول و شکنجه را تاب آورد؟ مگر وضع حمل در سلولهای زندان، امكانپذير است؟ چگونه مي توان تصورش را كرد؟

چطور هزاران زن همچون خاله ام اعظم «قیمت انسان ماندن» را با شکنجه های فراسوی طاقت انسان پرداختند تا معلمی باشند برای نسل ما و نسل های آینده و…

پس…

پس حتماً كه اراده اي در انسان وجود دارد كه مي تواند، بر سخت ترين سختي ها هم غالب شود!

مي تواند نشدني ها را عملي كند! و  بر خيلي اجبارات بشورد!

پس…

من هم اگر چنين زندگي زيبا و كاملي در كانادا دارم، مي توانم آن را براي همه بچه هاي ايران هم بخواهم!

مي توانم از خواست ها، از تمايلات و از موهبت هاي اين دنيا آگاهانه بگذرم و به مقاومتي بپيوندم كه نهايت آرمانش، رساندن تمامي اين خوبي ها براي ملتي 80ميليوني است!

اينجا بود كه انتخابم را كردم و الان، در مقاومت ايران در ميان هزار زني هستم كه «قهرمانان تاريخ ايران» لقب گرفته اند.

واقعيتش، در داستان ها و كتاب ها، از قهرمان ها زياد خوانده بودم. اما هيچوقت فكرش را هم نمي كردم كه روزي، من هم جزو جمع بزرگي قرار بگيرم كه «جمع قهرمانان» لقب بگيرد.

در عين حال يك چيز برايم بسيار نزديك و قابل تصور بوده و هست:

اينكه پدر، اكنون و در اين ساعات، بيش از هرزمان ديگر من را مي بيند و به من لبخند مي زند. لبخندي از روي غرور و افتخار ايستادگي.

خروج از نسخه موبایل