مجاهد شهيد اشرف السادات احمدی

اشرف احمدی

اشرف احمدی

اشرف السادات احمدی تکیه گاهی استوار در مبارزه با دو دیکتاتوری شاه و شیخ

محل تولد: تهران

شغل – تحصيل: دیپلم

سن: 47

محل شهادت: تهران

زمان شهادت: 1367

مجاهد شهيد اشرف السادات احمدی در سال1320 در تهران متولد شد. تحصيلاتش را تا ديپلم در تهران ادامه داد. 3سال در زندانهاي شاه و 7 سال در زندانهای خمينی به سر برد. دارای 4 فرزند بود. دخترش مریم در زندان شاه به دنيا آمد و در دوران خمينی همراه كوچكترين پسرش كه نوزادی شيرخوار بود، دستگير شد.

اشرف زندگی مبارزاتی خود را از سال50 و با رفت و آمد فعال به زندانهای مختلف برای ملاقات با برادر مجاهدش و انتقال اخبار و شرکت در تحصن‌ها و تظاهرات خانواده‌های زندانیان سیاسی آغاز کرد. مسیری که او به‌رغم داشتن مسئولیت خانواده و همسر و چند فرزند، با تمام انگیزه انتخاب و در آن قدم گذاشته بود. در همین راه بود که با مجاهدانی چون فاطمه امینی، اولین شهید زن سازمان مجاهدین، آشنا شد و شیفته آرمان مجاهدین گشت.

اشرف در سال ۱۳۵۴ دستگیر و به ۱۵ سال زندان محکوم شد. از آنجایی که ارتباط وی با سازمان مجاهدین بر ساواک پوشیده نبود با وجود بیماری قلبی و در حالی که باردار بود زیر شدیدترین شکنجه ها قرار گرفت. مسئول او بعد از ضربه سال ۱۳۵۰ مجاهد شهید فاطمه امینی بود و در تمام فعالیتهای خانواده های مجاهدین و افشای جنایات شاه علیه مجاهدین زندانی شرکت فعال داشت. او مقاومت در زیر شکنجه تا پایان را از مسئولش فاطمه امینی آموخته بود،‌ و به رغم اطلاعات گسترده ای که از مجاهدین سرافراز داشت هیچ چیز از او زیر شکنجه و در بازجویی های ساواک درز نکرد.  او در زندان شاه به سمبل پایداری و تکیه گاه زندانیان سیاسی و همبندانش تبدیل شد.

بعد از انقلاب ۱۳۵۷ فعالیتهای اشرف بیشتر از قبل شد و به همین خاطر سال ۶۰ دستگیر و همراه پسر شیرخواره اش راهی زندان شد.

خاطرات بسیار زیادی در یاد همبندان این زن مقاوم و بزرگوار باقی مانده است. یارانش نوشته اند: «صدایش آرام و متین بود، اما عشقی ناآرام وجودش را بی ‌قرار می‌ کرد. تبسم همیشگی اش امید و محبتی بود که سخاوتمندانه به اطرافیانش هدیه می کرد. آن‌ قدر استوار و پرصلابت بود که می ‌شد مثل کوه به او تکیه کرد. الگوی طمأنینه و استواری در زندان بود. او برای بچه های زندان نقش لنگر و تکیه گاه را داشت و تلاش می کرد در هر شرایطی روح مقاومت را زنده نگهدارد.»

یکی از همبندان اشرف نوشته است: «اشرف برای همه ما در زندان، قوت قلب و راهنمای مجربی بود. علاوه بر بیماری قلبی، در زندان دچار بیماری کلیه هم شده بود، ولی در مقابل دژخیمان مثل کوه ایستادگی می کرد. هر کدام از بچه‌ها را که برای اعدام می بردند، اشرف برای خداحافظی نزد او می رفت. کسی نمی دانست که او موقع خداحافظی با بچه هایی که برای اعدام می رفتند، چه می گفت ولی همه آنها بعد از خداحافظی با اشرف خوشحالتر و شادابتر بودند.»

همبند دیگری نوشته است: «یک روز لاجوردی جلاد به اشرف گفت بچه را باید بدهی بیرون. همان شب پاسدارها به بند هجوم آورده و بچه را به زور گرفتند. صحنه کشاکش و دلخراشی بود، پاسدارها بچه را از بغل اشرف می کشیدند، بچه هم یکسره گریه و شیون می کرد و جیغ می کشید و مادرش را صدا می زد، اشرف هم سعی می کرد بچه را به طرف خودش بکشد. با این حال، بچه را به زور گرفتند و بردند.»

در خاطرات دیگر همزنجیرانش چنین می خوانیم: زمانی که در قزل‌ حصار بودم، تعریف مادری را در اوین شنیدم که از زندانیان سیاسی زمان شاه بوده و حالا به ‌رغم بیماری و سابقه جراحی قلب و داشتن ۴ فرزند، بدون جرم خاصی مدتها بازداشت شده و در زندان به سر می ‌برد. تنها جرمش این بود که از کلمه ”مجاهدین“ استفاده می کرد. لاجوردی بارها او را تحت فشار قرار داد و از طرق مختلف سعی کرد او را بشکند تا کوتاه بیاید. اما بی‌فایده بود. یکبار در اوین، او را برای مصاحبه صدا کردند، وقتی لاجوردی از او می خواهد که خود را معرفی کند؛ او در جواب می گوید: ”اشرف احمدی“ و در پاسخ جرمش «هواداری از سازمان مجاهدین» را عنوان می کند.

لاجوردی می ‌گوید: هنوز می ‌گویی ”مجاهدین“ ؟ اشرف با خونسردی جواب می دهد: تا زمانی که در خارج از زندان بودم، نامشان این بود اما اگر این‌ جا اسمشان تغییر کرده، من از آن بی ‌اطلاعم!

اشرف السادات احمدی چون تجربه بازجویی در زمان شاه را داشت  به خواهرانی که دستگیر می شدند این تجارب را منتقل می کرد و شیوه محمل سازی برای لو نرفتن اطلاعات را به آنها می آموخت. لاجوردی که از این موضوع مطلع شده بود در زندان جاسوس گذاشته بود تا هر زندانی که با اشرف ارتباط بر قرار می کند را به او گزارش کند و آن زندانی را به این دلیل مورد بازجویی قرار می دادند.

اشرف در مدت بازجویی و شکنجه از پاسخ دادن به سئوالات بازجویان خودداری می کرد به طوری که حتی یک صفحه از بازجویی او وجود نداشت. حتی در هیچ بیدادگاهی حاضر نشد و هیچ محکومیتی هم نداشت.

لاجوردی در حسینیه اوین جلساتی برگزار و تلاش می کرد کلیه زندانیان اوین را به آنجا ببرد اما اشرف حتی در یک جلسه آن هم شرکت نکرد.  وقتی به لاجوردی گزارش می دادند که اشرف احمدی به حسینیه نیامده است با کینه ای که نسبت به او داشت می گفت:‌«او را ول کنید. او دیوانه است.»

سال ۶۶ هنگامی که اشرف روزهای زندان را پشت سر می گذراند، همسرش در یک حادثه رانندگی کشته شد و چهار فرزندش بدون سرپرست و تنهاتر از قبل شدند. اما این موضوع نیز نتوانست او را در راه دفاع از آرمانهای انسانی اش سست کند و بازهم استوار باقی ماند.

سرانجام در روز ۹ مرداد سال ۶۷ و در پروسه قتل ‌عام هزاران زندانی سیاسی، اشرف السادات احمدی در سن ۴۷ سالگی، بعد از ۷ سال اسارت، با دفاع از هویت سیاسی خویش سر به‌ دار شد.

بعد از ۳ ماه به خانه مادرش مراجعه کرده و کیف شخصی او را تحویل داده و گفتند که او را اعدام کرده ایم، بدون این که کمترین رد و نشانی از محل دفن او بدهند. یک برادر او احمد احمدی در سال ۱۳۵۴ زیر شکنجه های ساواک شاه شهید شد. دیگر برادرش «علی احمدی» در دومین موشک باران کمپ لیبرتی به شهادت رسید.

خروج از نسخه موبایل