مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی

«افتخار می‌کنم که تمام هستی‌ام را در این راه می‌دهم».

مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی در سال 1318 در اصفهان متولد شد. این زن دلیر و آگاه نه تنها هرگز مانع فعالیتهای سیاسی و اجتماعی فرزندانش نبود بلکه همواره مشوق آنها در این مسیر بود. مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی خودش نیز در سال 1356 از طریق فرزندانش زهرا شفایی و جواد شفایی با مسائل سیاسی و مبارزاتی آشنا شد. عفت خلیفه سلطانی پس از آن به مطالعه آثار سیاسی و مذهبی پرداخت و یار و مددکار فرزندانش در فعالیتهای سیاسی بود.

شهید عفت خلیفه سلطانی بی‌پروا برای احقاق حقوق سازمان مجاهدین

عفت خلیفه سلطانی همسر و همرزم دکترمرتضی شفایی بود. یکی از اهالی اصفهان که در سالهای 1358 و 1359 در دفتر آخوندجلال‌الدین طاهری امام جمعه خمینی و نماینده او در کار می‌کرده، طی نامه‌یی از جمله نوشته است: «یک بار مادر شفایی همراه سایر مادران شهیدان و خانواده‌های مجاهدین به در خانه طاهری، آمده بودند و خواستار آن بودند که طاهری به آنها جواب بدهد که چرا پاسدارها و حزب‌اللهی‌ها به انجمنها و مراکز مجاهدین حمله می‌کنند. مادران مجاهد آن قدر اصرار کردند و فشار آوردند که رئیس دفتر طاهری از قول او اعلام کرد: «آقا گفته‌اند من این خانمها را نمی‌شناسم». مادر شفایی با صدای بلند گفت: «خانواده‌های مجاهدین را در اصفهان نمی‌شناسند؟ پس کی را می‌شناسند؟ اسم مرا بگویید و یادآوری کنید که تا همین یک سال پیش که به حکومت نرسیده بودید به آشنایی با خانواده ما افتخار می‌کردید. روزهایی که بچه‌های ما در خیابانها با ارتش شاه درگیر می‌شدند، شما از ترس سرلشکر ناجی دو هفته در خانه ما به خودتان می‌لرزیدید، چطور شد که این‌قدر فراموشکار شده‌اید و حالا ما را نمی‌شناسید؟

طاهری که از افشاگری مادر، سراسیمه شده بود، به سرعت آنها را پذیرفت. مادر شفایی و سایر مادران در حضور طاهری، پی‌در‌پی از جنایتها و سرکوبگریهای پاسداران و حزب‌اللهیها در خیابانها و دانشگاه و مدارس با نام و نشان افشاگری کردند و آخوند طاهری در مقابل این افشاگریها جرأت حرف زدن نداشت».

مادر مجاهد عفت خلیفه‌سلطانی چند بار در جریان فعالیتهای افشاگرانه‌اش دستگیر شد. یک بار که در سال ‌1359 همراه با شماری از مادران زندانیان در مقابل زندان اصفهان تجمع اعتراضی برپا کرده بودند، دستگیر شد و به مدت 10روز را در سلول انفرادی به‌سر برد.

خواهر مجاهد زهره شفایی درباره دستگیریهای بعدی و شهادت مادر قهرمانش نوشته است: «در غروب روز 12 اردیبهشت 1360 پاسداران، مادر را که همراه با پسر 7ساله‌اش محمد در خانه تنها بود، دستگیر کردند. مادر در موقع دستگیری، به‌شدت مقاومت کرده و اجازه نداده بود که پاسداران به او دست‌بند بزنند».

مادرم عفت خلیفه سلطانی را بردند و برنگشت
برادر مجاهد محمد شفایی که در زمان بازداشت مادرش 7ساله بود، نوشته است: «درست نمی‌دانم چند روز بعد از دستگیری پدر بود، من در خانه خوابیده بودم که از صدای فریادهای مادرم و صدای پاسدارها بیدار شدم. دیدم چند پاسدار در اتاق هستند. من و مادر در خانه تنها بودیم. مادرم سر پاسدارها داد می‌کشید و چهره‌اش خیلی برافروخته بود. مادر به من گفت: می‌خواهند مرا ببرند. از او پرسیدم کی بر‌می‌گردی؟ همان‌طور که بر سر پاسدارها فریاد می‌کشید، گفت: همان‌طور که همه را بردند و برنگشتند، من هم برنخواهم گشت. از جمله‌های دیگرش چیزی به‌خاطرم نمانده است. من هم داد و فریاد و گریه کردم و به طرف پاسداری که جلوتر از بقیه ایستاده بود، حمله‌ور شدم. قیافه آن پاسدار هنوز در ذهنم هست که داشت می‌خندید و قهقهه می‌زد و مرا به گوشه اتاق پرت کرد. چند نفر از پاسدارهای چادری آمدند و دستهای مادرم را گرفتند و ما را از خانه بیرون آوردند. موقعی که داشتند مادرم را سوار ماشین می‌کردند، مرا به همسایه‌مان سپرد و رفت. بعد از آن فقط یک بار دیگر مادرم را دیدم، یکی از خاله‌هایم به همراه داییم که از فالانژهای درجه یک اصفهان و از فرماندهان سپاه بود، مرا به ساختمان سپاه در خیابان کمال اسماعیل بردند. مادرم را آوردند، درست یادم نیست که چه می‌گذشت، فقط می‌فهمیدم که خیلی مادرم را تحت فشار گذاشته‌اند، آنها داد و بیداد می‌کردند و مادرم جوابشان را می‌داد. یک بار دیگر هم که باز من خشم مادرم را دیده بودم قبل از این دستگیریها بود. فردی با لباس‌شخصی آمده بود جلو در خانه ما و سعی کرده بود صحبت کند و از او حرف بکشد. مادرم صدای بیرون پریدن دکمه ضبط میکروکاست را شنیده بود و فهمیده بود که پاسدار است و با فریاد و مشت گره کرده دنبالش گذاشت. دیدن این صحنه‌های عصبانیت و خشم مادر برایم خیلی عجیب بود. چون تنها چیزی که از مادرم دیده بودم و همه آشنایان ما برایم تعریف کرده بودند، مهربانی و خونسردی و عطوفت او نه فقط به ما که فرزندانش بودیم، بلکه نسبت به همه بود. این حالت را فقط با پاسدارها داشت».

درس ایستادگی عفت خلیف سلطانی به بقیه در زندان
عفت خلیفه سلطانی را همراه با 40 تن از خواهران دانش‌آموز و دانشجویی که در تظاهرات دستگیر شده بودند، به زندانی در زیر‌زمین ساختمان سپاه نجف‌آباد منتقل کردند. در آن زندان به‌رغم سختی شرایط و فشارهایی که وارد می‌کردند او با خواندن آیات و جملاتی که از قرآن و نهج‌البلاغه حفظ بود به همه روحیه می‌داد و آنها را در تحمل شرایط سخت یاری می‌کرد. عوامل رژیم از این‌که بچه‌ها در زندان او را مادر خطاب می‌کردند کلافه شده بودند و به بچه‌های زندان گفته بودند که حق ندارید او را مادر خطاب کنید.

یکی از نزدیکان مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی را به زندان بردند تا او را نصیحت کند و از او بخواهد که به‌خاطر سرنوشت پسر 7 ساله‌اش دست از مقاومت بردارد و توبه کند. او در پاسخ به این توصیه با عصبانیت گفته بود: «سرنوشت پسر من مثل هزاران بچه ایرانی دیگر است و هیچ فرقی با آنها نمی‌کند. اگر خدا بخواهد پسر مرا حفظ می‌کند. من باید به وظیفه‌ام در راه خدا عمل کنم. افتخار می‌کنم که تمام هستی‌ام را در این راه می‌دهم».

خروج از نسخه موبایل