نرگس طريقت:‌ علم مبارزه

فقر

من، زندگي را با فقر و تنگدستي اش، شناختم، فقري كه به انسان، سختي هاي زندگي را پيش از دارايي هاي آن، نشان مي دهد. ما دوازده فرزند یک خانواده بوديم كه فقر، تنها پنج نفر از ما را براي مادرم، باقي گذاشت. چهار دختر و یک پسر، که من یکی مانده به آخر هستم.

پدرم، از زماني كه يادم مي آيد، بيمار بود و توان كار نداشت. او رماتيسم داشت و درمان بيماري اش هزينة بسياری مي طلبيد، و براي خانواده ما امكان پيگيري درمانش غیر ممکن بود.

از اين رو، مادر، هم به جاي خودش كار و تلاش مي كرد، و هم ما به ازاي پدر…

او در جاهاي مختلف كار مي كرد تا بتواند هزینه های زندگی ما را تامین کند و در نهايت هم موفق شد كه هر پنج نفر ما را به تحصيل و مدرسه برساند.

از همان روزها كه كلاس دوم يا سوم راهنمايي مي رفتم، به خوبي يادم است كه همه چيز را به سئوال مي كشيدم.

در درس تاريخ كه موضوع مورد علاقه ام بود، بسيار دقيق مي شدم كه چگونگي و چرايي ها را در بياورم.  معلم تاريخ ام از همان روزها کلام ثابتي داشت و به من مي گفت، «تو همواره، يك چرايي داري!»

آن روزها گذشت…

كمي كه بزرگتر شدم و به دبيرستان رفتم، بسيار علاقه داشتم كه در رشته زمين شناسي ادامه تحصیل بدهم. اما با حاكميت خميني در ايران و رواج نظرگاههای بنيادگرايانه اي كه به نظام آموزشي و ساختار فكري جامعه تحميل كرده بود، امكان تحصيل و پيشرفت در چنين زمينه اي براي من که يك دختر بودم، امكانپذير نبود. در نهايت، من در رشته پرستاري، وارد دانشگاه شدم.

آشنایی با مجاهدین

سابقة آشنايي ام با مجاهدين به سال 57 برمي گردد. آن زمان، در استان ما كرمان تظاهرات ضدحكومتي برگزار مي شد و نام مجاهدين، مطرح بود.

اما مشاركت زنان و به خصوص دختران جوان در فعاليت هاي سياسي اصلاً مرسوم نبود. يادم مي آيد كه من و خواهرانم، وقتي براي كلاس قرآن از خانه بيرون مي آمديم، در حد يك ساعت به كلاس مي رفتيم و بدون اطلاع مادر و پدر، بقيه زمان را به شركت در تظاهرات مي پرداختيم. خواهر بزرگترم، بيشتر از ما با بچه های سازمان مجاهدين در ارتباط بود و او مجاهدين را در زمينه تاريخچه و فعاليت هايشان، به من شناساند.

بعد از پیروزی انقلاب و در سالهاي 58 و 59 به خوبي يادم مي آيد كه زنبيل گلدوزي شدة مادرم را برمي داشتم، نشريه های سازمان را در آن مي گذاشتم و به خانه دوستان و آشنايان مورد اعتماد، مي رفتم. به هر يك دسته اي نشريه مي دادم و آنها به روستاها و محيط خانوادگي شان مي بردند و پخش مي كردند.

در سال تحصيلي 59-60 وقتی كلاس اول دبيرستان بودم، صحنه اي را ديدم كه در ذهنم، نقش بست و برای همیشه ماندگار شد…

در مدرسه ما، دختري حدوداً 15، 16ساله درس مي خواند که به دليل فقر مفرط خانواده اش، من و تعدادی از دوستانم در حد لباس و امكانات اولية فردي،  به او كمك مي كرديم.

يك بار معاون مدرسه مان که متوجه لباس هايي كه به او داده بوديم شده بود دختر محروم را در برابر چشمان بقيه دانش آموزان، با بازكردن جنس ها به دليل فقر و ناداري او به سخره گرفت، و تحقير كرد…

اين صحنه، جرقه اي بود در وجودم براي برشوريدن بر وضع موجود!

در خرداد سال 60 و در ایام امتحانات من را به دليل دامن زدن به همين فضاي ضدحكومتي، از مدرسه اخراج كردند. اما با وجود اخراجي بودن، در جلسات امتحان حضور پيدا مي كردم.

هربار، مدير «حزب اللهی» مدرسه مي آمد و با تهاجم تلاش مي كرد برگه امتحاني را از من بگيرد. من هم متقابلاً شروع به اعتراض مي كردم و بقيه همكلاسي هايم هم، به دفاع از من بر میخواستند و از من حمایت میکردند…

در نهايت پرونده مدرسه ام را بلوكه كردند.

تحصیلات عالی راه اشرف را به من نشان داد

2سال بعد، در سال 62، همزمان با ثبت نام خواهرم، معاون مدرسه در حد آزاد كردن پرونده، امكان حضور در امتحانات را به من داد.

سال65، در امتحانات كنكور شرکت کردم و با آنكه نتيجه كنكور، بسيار رضايتبخش و حدنصاب نمراتم بالا بود، بعد از انتخاب رشته از طرف گزينش دانشگاه، به طور رسمي نامه اي رسيد كه «شما به خاطر سوءسابقه هواداري از مجاهدين، امكان ورود به دانشگاه را نداريد».

صبر كردم و سال بعدش، دوباره در كنكور شركت كردم. نتيجه، مشابه بود. نمره ام بالا بود اما دوباره پذيرفته نشدم.

در نهايت در ترم بهارة سال 66، بعد از تغيير سياست رژيم در زمينة جذب نفراتي كه پيش از اين، زمينه فعاليت سياسي داشتند و در عين حال تعلق گروهي خاصي نداشتند، وارد دانشكده پرستاري كرمان شدم.

دانشگاه و به خصوص رشته پرستاري را به اين دليل انتخاب كردم كه در نهايت، مي خواستم به روستاييان محروم و مردم بي بضاعت و بيمار كشورم كمك كنم.

من  طعم تلخ فقر و صحنه های جگرسوزِ مشاهدة  بيماري هاي سخت پدرم را از كودكي چشيده بودم.

در عين حال، آن جرقه اي كه از نوجواني در ذهن و ضميرم با ديدن چهرة مظلوم و بي پناه آن دخترك فقير که در وضعیت اقتصادی دردناکتر از ما بود در دلم شعله ور شده بود، بايد در جايي، پاسخی درخور مي گرفت…

لحظات ورود به دانشگاه، از خاطرم نمي رود.

با اينكه عشق و اميد بسيار به آن داشتم، گويي وجدانم در آن آرام نمي گرفت. شايد كه چون پاسخ اصلي من، در دانشگاهي كه در قلمرو ظلم و تحت حاكميت ملاها باشد، نبود… چنين دانشگاهي، مرا به خدمت به مردم ام نمي رساند چرا که آموختن و عمل به علم ديگري، پاسخ اصلي دردهای مردمم بود؛ «علم مبارزه».

در ترم بهاره سال 67، تصميم ام را گرفتم. تصمیم رفتن به اشرف برای پیوستن به مبارزان میهنم بود که خودشان را وقف آزادی و رهایی مردمم کرده بودند.

جایی كه در تمامیتش علم «مبارزه براي آزادي» تدريس مي شد…

آن روز که به اشرف رسیدم، 3اسفند سال 1367 بود و من جواني، 23ساله بودم.

خروج از نسخه موبایل